|
Monday, October 27, 2003
بد بین بودن
به ما گفتند که می خواهیم شما را به بازدید از کا رخانه ببریم. صبح که رفتیم مدرسه، بعد از زنگ انشا و تاریخ گفتند که به حیاط بیایید تا برویم و وقتی که می خواستیم بریم دو مینی بوس برای ما اومد که نصف بچه ها داخل یک مینی بوس و نصف دیگر داخل مینی بوس دیگری بنشینند. دوستان ما همگی داخل یکی نشستند و وقتی ما خواستیم بریم ناظم اومد گیر داد که تو و نازگل برین توی اون مینی بوس. ما هم رفتیم و معلم حرفه که اومد بچه های اونجا گفته بودند که ما هم بریم اونجا ناظم گفت که نه همین جا جا هست نمی خواد بیان اونجا. نازگل هم که داشت حرص میخورد و خیلی هم عصبانی شده بود. من به اون گفتم: یک آمبریج که اینجا نیست ده تا آمبریج داریم (اونهایی که کتاب فرمان ققنوس هری را خوندن یا که اطلاعاتی داشته باشند میدونند من چی گفتم) بلاخره رفتیم بازدید کردیم و می خواستیم برگردیم چون معلم حرفه گفته بود که از طرف برگشتن بریم جای دوستامون ما هم رفتیم سوار مینی بوس اونها بشیم که ناظم اومد به نازگل گفت که بره داخل اون یکی بعد نازگل گفت: خانم حرفه گفته. و دوباره ناظم گفت: من توی این یکی هستم و معلم حرفتون توی اون یکی. نازگل تند و سریع بهش گفت: که به این دلیل اون یا معلم حرفه که جاشو نمیخواسته عوض کنه ولی کو گوش شنوا بعد ناظم رفت به معلم حرفه گفت بیاد توی مینی بوسی که ما هستيم. چشم ها را باید شست طور دیگر باید دید
|
|
|
|