مرا با اين هوا آشناييت نيست
پريشان حالت و افسرده هستم
به پايم قفل و زنجير را كه بستند
توان راه رفتن را كه كاستند
از اين دنيا گريزانم،گريزان
به كنجي مي روم ساكت و خاموش
به درد و دل هايم مي دهم گوش
منم ديوانه ي خلوت نشين شب
منم فرياد رس اين جنگل بي رحم
كجايي بشنوي سوگ صدايم
به سوي آتش و خشم و غضب را